نورالسّلام

موسسه قرآنی زیر نظر سازمان تبلیغات اسلامی
مشخصات بلاگ
نورالسّلام

برگزار کننده ی کلاس های قرآن در سطوح مختلف
رشت، خیابان مطهری، خواهر امام، نرسیده به حرم مطهر، روبروی پوشاک حبیب‌زاده، بن‌بست شهید بهشتی، پلاک 63، تلفن: 3221204-0131

طبقه بندی موضوعی
دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۲۱ ب.ظ

بهشت روی زمین

بسم الرحمن الرحیم

 شب توى کوچه دنبالم بودن داشتم می‌دویدم که یک دفعه در خانه‌ای باز شد یک نفر گفت:(پسر بیا تو الآن می‌رسند،بیا). رفتم تو پسر خالم محسن را دیدم و رفتم جلو.

- پسر تو اینجا چه کار می‌کنی ؟همه جا را دنبالت گشتیم.

- سلام پسرخاله فراری باز هم داشتى می‌دویدی ، شانس آوردى که آقاى قنبری در را باز نمی‌کرد تو کجا می‌رفتی؟

-خیلى دارى تند می‌ری‌ها، این حرف‌ها را ول‌کن ببینم  تو کجا بودى این‌همه مدت؟

- قرار نیست کسى بدونه.

- چرا؟

- چون دیوار موش دارد و موش هم گوش ، در فرصت مناسب بهت میگم. فقط این را بدون که داریم اعلامیه‌های سخنان امام را چاپ می‌کنیم ،تو حالا چرا می‌دویدی؟

رفتم در خانه سید جواد که بریم مسجد نماز جماعت ولى ساواکی‌ها دم خانه بودند و کشیک می‌دادند متوجه من شدند و مثل همیشه دنبالم کردند و من هم مثل همیشه دویدم تا رسیدم   اینجا صاحب خانه در را باز کرد را  الان در خدمت شما هستم.

-خدمت از ماست پسر خاله جون ،راستى حال اهل منز چه طوراند؟

- اگر منظورت سمیه است منتظر جنابالى است تا برگردى، بابام وبابات حالشون خوبه ،مامانم برایت سبزی پلو درست کرده که دوست دارى.انگار مى دونست تو بر مى گردىاما مامانت خانه نیست بعد این همه سال رفته مشهد  زیارت امام رضا(ع) ، سید فرستادش. حالا پاشو بریم منتظرتند ، پاشو یا على.

محسن آقاى قنبرى را صدا کرد-‌ آقاى قنبرى با اجازه ، من میرم به اهل خانه سر بزنم دیر وقت برمى گردم0

-برو به سلامت منتظرت مى مانم.

- خدا حافظ .

-ساعت چهار است میریم دنبال سید بعد میریم مسجد براى نماز قضا تا ساعت ده و نیم باسید میریم خانه همه انجا جمع اند.

-بریم سید دیرش میشه ها .

-بزن بریم.

-رسیدیم در را بزن .

-سید حسن تو اینجا چه کار مى کنى؟ سعید گفت تو میرى خونه ما.

- سید میخواست بره نماز منتظر موندم سعید بیاد،حالش خوبه،چش شد؟

-سعید پاشو،پاشو،چی کار کردى مؤمن بى هوش شده.

-بلندش کن ببریمش تو .

-براى چى این کار را کردى؟

-دو سه بار سواکى ها را دم در دیدم ، نمیدونم چرا بعد تصمیم گرفتم این کارو بکنم. فکر کردم ساواکى ها هستند.

- چرا چشم هام باز نمیشه.

-به خاطره ضربه است، واقعا شرمنده ام، بلندش کن تا ساواکى هانیامدند.

-یاعلى ماشاالله سنگینى ها .

سید جواد آمد بیرون-چى شده؟

-سلام حاجى من آمدم.

- خوش آمدى، بیارینش تو

یهو چشمم خیس شد،  چشمم را باز کردم سید بالاى سرم قرآن مى خواند ، سید حسن از پنجره دید میزدو محسن  دراز کشیده بود ، ساعت نگاه کردم ساعت شش  ونیم بود.تاپا شودم سرم گیج رفت وافتادم.

-چه خبرته استراحت کن حالا وقت هست .

دراز کشیدم حدود ساعت هشت بود که رفتیم مسجد و نماز را به جماعت خواندیم، رفتیم خونه.

-سلام مادر چرا دیر کردى؟چیزى شده؟

-سلام بر مادر همیشه نگران، چیزى نشده، راستى سمیه کجاست؟

این داستان ادامه دارد...

            سمیه رفته بیرون.

-از خاله خبرى نشد؟

-ساعت چهار بود زنگ زد که داره حرکت مى کنه،الاناست که برسه

-به سلامتى، مادر چرا ناراحتى؟

-نگران سمیه ام.

-نگران نباش حتما مسجد هست .

-یا الله .

-بفرمایید تو .

-سلام حاج خانم.

-سلام خاله من آمدم.

-سلام بفرمایید، سلام خاله قوربونت برم کجا بودی؟

یک بوسه محکم به صورتش زد، از اون بوسه هایی که من تو بچگی آرزوش را داشتم. سمیه دوان دوان رسید خونه.

-هیچی مادر دنبالم بودند.

 -آخرش تو شهید میشی.

من از آشپز خانه آمدم بیرون-نترس مادر بادمجان بم آفت نداره، راستی سمیه خانم چشمات روشن یوسف گم گشته برگشته..

منظورم را متوجه شد، لپاش گل انداخت و سرش را انداخت پایین رفت سمت روشویی که گوشه حیاط بود. صورتش را شست ، دست پاچه شده بود.

 - مامان چه کار کنم؟

- هیچی، از در پشتی برو تو اطاق لباس برات گذاشتم بپوش ،برو پیشه مهمونا بشین.

از اتاق آمد بیرون لباس سفیدش تنش بود ، مثل عروس ها شده بود.

سید آمد توی اتاق -حاج خانم خواهرتون تشریف نیاورده؟

-  نه حاج آقا دوساعت دیگه میرسه .

متوجه نشدم چه خبر هست. همین طور گیج بودم که صدای در آمد.

-         آمدم.

مادر رفت در درا باز کرد .خاله آمد تو _سلام خواهر زیارت قبول .

-         سلام آبجی انشا الله قبول حق باشه .

-         انشا الله ، خریدی؟

-         آره ،یکی برای محسن ، یکی برای عروسم ،تو حرم متبرکش کردم .

-         بیا تو همه منتظرت هستند.

آمدن تو . همه چیز یهو اتفاق افتاد .

-         سلام بر همه .

-         شروع کنم حاج خانم .

-         بله حاج آقا بفرمایید.

سید با صوت خیلی زیبایی که داشت خطبه عقد را برای محسن و سمیه جاری کرد .

-         به سلامتی همه چیز تموم شد ؟

محسن آمد طرفم – بله ،شما ناراحتی ؟

-         نه فقط شوک شدم .

ر فتم توی اتاقم و قاب عکس که خیلی دوستش داشتم برداشتم ورفتم پیشه عروس وداماد

-         بفرمایید این کادوی شما .

-         ولی ...

-         ولی نداره که بگیرش .

-         ممنون دادشی ، انتظارشو نداشتم بعداین همه زحمتی که کشیدی این را به یکی بدی به کسی

-         خواهش میکنم .

اون کادو عکسی بود که من از امام موقع یکی از سخرانی هاشون ازشون گرفت بودم  قابش کرده بودم هر وقت عصبانی یا ناراحت بودم بهش نگاه میکردم وآروم می شودم .

سمیه ومحسن بعد یک هفته رفتن سر خونشون  .

توی خونه بودم رفتم سمت تلفن شماره خونه سمیه را گرفتم

-         الو، سمیه منم سعید

-         سلام داداشی  خوبی 

-         بی انصاف نمگی دل ما برایت تنگ میشه نه زنگی نه خبری

-         کار داشتیم  ،هنوز هم کارمون  تمام نشده

-         مثلا چی کار؟

-         داریم اعلامیه ها رو برای بخش آماده می کنیم ، وقت کردی خونه ی ما  یبا

-         سعید مادر بلندشو برو سبزی برای آش بخر

این داستان ادمه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۰۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی